من خودم الان در ایام ماه محرّم که نمىتوانم روضه بروم، چون آن احساس و عشقى که در دل هر شیعه هست و دلش مىخواهد در عزادارى شرکت کند، لذا من این را با خواندن «نفسالمهموم» حاج شیخ عباس قمى- که یک کتاب عربى است - اشباع مىکنم؛ این خودش گریهآور است و براى من کار چند نفر روضهخوان را مىکند. حتماً لازم نیست که عزادارى به همان شکل سنتىِ روضهخوانى باشد که اولش چیزى مىخوانند و بعد هم احیاناً آخرش دمى مىگیرند و سینهیى مىزنند؛ نه، شرح حال را بیان کنید؛ مثلاً یک نفر با بیان خوب و لحن محزونى، وضع زندان رفتن حضرت موسىبنجعفر را بیان کند؛ حوادث تلخ زندان را بیان کند؛ بعد شهادت حضرت را بیان کند؛ بعد مراسم تشییع را بیان کند؛ در این صورت هر کس که آنجا نشسته باشد، دلش نرم مىشود.
مرحوم حاجى نورى رضواناللَّهعلیه، کتاب نوشت درباره شرایط روضه خوان. «لؤلؤ و مرجان؛ در شرایط پله اوّل و دوم منبر روضه خوانان» اسم کتاب ایشان است. روضهخوانى هم شرایط دارد. مداحى هم شرایط دارد. نوحه سینهزنى خواندن هم شرایط دارد. باید کسانى که اینها را تهیه مىکنند، مىسرایند و مىخوانند، مواظب باشند که درست برطبق معارف اسلامى حرف بزنند، تا این سینهزنى، این روضهخوانى و این نوحهخوانى، قدمى در راه عروج مردم بهاوج قلّه افکار اسلامى باشد. این، امروز براى ما لازم است. باید سعى کنند که از اباطیل و مطالب خلاف و کارهاى ناشایسته و بعضى از کارها که وهن مذهب است و حقیقتاً شایسته دستگاه حسین بن علىعلیهالسّلام نیست، اجتناب شود.
عاشورا و ماجراى حسینبنعلى باید در منبر، به شکل سنّتى روضهخوانى شود؛ امّا نه براى سنّتگرایى، بلکه از طریق واقعهخوانى. یعنى اینکه، شب عاشورا اینطور شد، روز عاشورا اینطور شد، صبح عاشورا اینطور شد. شما ببینید یک حادثه بزرگ، به مرور از بین مىرود؛ امّا حادثه عاشورا، به برکت همین خواندنها، با جزئّیاتش باقى مانده است. فلان کس اینطورى آمد با امام حسین وداع کرد؛ اینطورى رفت به میدان، اینطورى جنگید؛ اینطورى شهید شد و این کلمات را بر زبان جارى کرد.
واقعه خوانى، تا حدّ ممکن، باید متقن باشد. مثلاً در حدود «لهوفِ» ابنطاووس و «ارشادِ» مفید و امثال اینها - نه چیزهاى مندرآوردى - واقعهخوانى و روضهخوانى شود. در خلال روضهخوانى، سخنرانى، مدّاحى، شعرهاى مصیبت، خواندن نوحه سینهزنى و در خلال سخنرانیهاى آموزنده، ماجرا و هدف امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام. یعنى همان هدفىکه در کلمات خود آن بزرگوار هست که: «وانى لم اخرجِ اشراً و لابطرا و لا ظالماً و لا مفسداً، و انّما خرجت لطلب الاصلاح فى امّة جدّى»، بیان شود. این، یک سرفصل است. عباراتى از قبیل «ایها النّاس، انّ رسول اللَّه، صلّىاللَّهعلیهوآلهوسلّم، قال: من رأى سلطاناً جائراً، مستحلاً لحرم اللَّه، ناکثاً لعهد اللَّه...، فلم یغیّر علیه بفعل و لاقول، کان حقاً على اللَّه ان یدخله مدخله» و «من کان بادلاً فینامهجته و موطّناً على لقاءاللَّه نفسه فلیرحل معنا»، هر کدامْ یک درس و سرفصلند.
بحثِ لقاءاللَّه و ملاقات با خداست. هدف آفرینش بشر و هدفِ «انّک کادحٌ الى ربّک کدحاً» - همه این تلاشها و زحمتها - همین است که «فملاقیه»: ملاقات کند. اگر کسى موطّن در لقاءاللَّه است و بر لقاءاللَّه توطین نفس کرده است، «فلیرح معنا»: باید با حسین راه بیفتد. نمىشود توى خانه نشست. نمىشود به دنیا و تمتّعات دنیا چسبید و از راه حسین غافل شد. باید راه بیفتیم. این راه افتادن از درون و از نفس ما، با تهذیب نفس شروع مىشود و به سطح جامعه و جهان مىکشد.
اینها باید بیان شود. اینها هدفهاى امام حسین است. اینها خلاصهگیریها و جمعبندیهاى نهضت حسینى است. جمعبندى نهضت حسینى علیهالسّلام این است که یک روز امام حسین علیهالسّلام در حالى که همه دنیا در زیر سیطره ظلمات ظلم و جور پوشیده و محکوم بود و هیچ کس جرأت نداشت حقیقت را بیان کند - فضا، زمین و زمان سیاه و ظلمانى بود - قیام کرد. شما نگاه کنید، ببینید: «ابن عبّاس» با امام حسین نیامد. «عبداللَّهبنجعفر» با امام حسین نیامد.
عزیزان من! معناى این، چیست؟ این نشان نمىدهد که دنیا در چه وضعى بود؟ در چنین وضعیتى، امام حسین تک و تنها بود. البته چند ده نفرى دور و بر آن حضرت ماندند؛ اما اگر نمىماندند هم، آن حضرت مىایستاد. مگر غیر از این است؟! فرض کنیم شب عاشورا، وقتى حضرت فرمود که «من بیعتم را برداشتم؛ بروید.» همه مىرفتند. ابوالفضل و على اکبر هم مىرفتند و حضرت تنها مىماند. روز عاشورا چه مىشد؟ حضرت برمىگشت، یا مىایستاد و مىجنگید؟ در زمان ما، یک نفر پیدا شد که گفت «اگر من تنها بمانم و همه دنیا در مقابل من باشند، از راهم برنمىگردم.» آن شخص، امام ما بود که عمل کرد و راست گفت. «صدقوا ما عاهدوا اللَّه علیه.» لقلقه زبان را که - خوب همه داریم. دیدید، یک انسان حسینى و عاشورایى چه کرد؟ خوب؛ اگر همه ما عاشورایى باشیم، حرکت دنیا به سمت صلاح، سریع، و زمینه ظهور ولى مطلقِ حق، فراهم خواهد شد. باید این مفاد براى مردم بیان شود. فراموش نکنید که هدف امام حسین بیان شود. حالا ممکن است انسان یک حدیث اخلاقىاى هم - به فرض - بخواند، یا سیاست کشور یا دنیا را تشریح کند. اینها لازم است؛ امّا در خلال سخن، حتماً طورى صحبت شود که تصریحاً، تلویحاً، مستقّلاً و ضمناً، ماجراى عاشورا تبیین شود و مکتوم و مخفى نماند.
این روزها، روزهاى روضه و گریه است؛ شما هم همهجا مىشنوید. بنده براى اینکه خودم را مختصرى در این میهمانى عظیم حسینى وارد کرده باشم، این چند کلمه را عرض مىکنم و چون این ملت ما خیلى جوان در راه خدا داده است - شاید در بین این جمعیت، هزاران نفر هستند که جوانانشان را از دست دادهاند - فکر کردم که چند کلمه از جوانان امام حسین عرض کنم. ما به همه مىگوییم که از روى متن، روضه بخوانید؛ حالا بنده مىخواهم متن کتاب «لهوفِ» ابنطاووس را برایتان بخوانم، تا ببینیم روضه متنى چگونه است. بعضى مىگویند آدم نمىشود همان را که در کتاب نوشته است، بخواند؛ باید بپرورانیم - بسازیم - خوب؛ گاهى آن هم اشکالى ندارد؛ اما ما حالا از روى کتاب، چند کلمهاى مىخوانیم.
علىبنطاووس، از علماى بزرگ شیعه در قرن ششم هجرى است؛ خانواده او همه اهل علم و دینند. همه آنها یا خیلى از آنها خوبند؛ بخصوص این دو برادر - علىبنموسىبنجعفربنطاووس و احمدبنموسىبنجعفربنطاووس - این دو برادر از علماى بزرگ، مؤلّفین بزرگ و ثُقات بزرگند. کتاب معروف «لهوف» از سیّد علىبنموسىبنجعفربنطاووس است. در تعبیرات منبریهاى ما عین عبارات این کتاب - مثل روایت - خوانده مىشود؛ از بس متقن و مهم است. من از روى این مىخوانم.
مىگوید: «فلمّا لم یبق معه سوى اهل بیته»؛ یعنى وقتى که همه اصحاب امام حسین به شهادت رسیدند و کسى غیر از خانواده او باقى نماند، «خرج علىبنالحسین علیهالسّلام»؛ علىاکبر از خیمهگاه خارج شد. «و کان من اصبح النّاس خلقاً»؛ علىاکبر یکى از زیباترین جوانان بود. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ پیش پدر آمد و گفت: پدر، اکنون اجازه بده تا من بروم بجنگم و جانم را قربانت کنم. «فاذن له»؛ هیچ مقاومتى نکرد و به او اجازه داد!
این دیگر اصحاب و برادرزاده و خواهرزاده نیست که امام به او بگوید نرو - بایست - این پاره تن و پاره جگر خود اوست! حال که مىخواهد برود، باید امام حسین اجازه دهد. این انفاق امام حسین است؛ این اسماعیل حسین است که به میدان مىرود. «فاذن له»؛ اجازه داد که برود. اما همین که علىاکبر به طرف میدان راه افتاد، «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ امام حسین نگاهى از روى نومیدى، به قدّ و قامت علىاکبر انداخت. «و ارخى علیهالسّلام عینه و بکى، ثمّ قال اللّهم اشهد»؛ گفت: خدایا خودت شاهد باش. «فقد برز الیهم غلام اشبه النّاس خَلقاً و خُلقاً و منطقاً برسولک»؛ جوانى را به جنگ و به کام مرگ فرستادم که از همه مردم، شبیهتر به پیغمبر بود؛ هم در چهره، هم در حرف زدن، هم در اخلاق؛ از همه جهت!
به به، چه جوانى! اخلاقش هم به پیغمبر، از همه شبیهتر است. قیافه و حرف زدنش هم به پیغمبر و به حرف زدن پیغمبر، از همه شبیهتر است. شما ببینید امام حسین، به چنین جوانى چقدر علاقهمند است! به این جوان، عشق مىورزد؛ نه فقط به خاطر اینکه پسر اوست. به خاطر شباهت، آن هم چنان شباهتى به پیغمبر! آن هم حسینى که در بغل پیغمبر بزرگ شده است. به این پسر، خیلى علاقه دارد و رفتن این پسر به میدان جنگ، خیلى برایش سخت است. بالاخره رفت.
مرحوم ابنطاووس نقل مىکند که این جوان به میدان جنگ رفت و شجاعانه جنگید. بعد نزد پدرش برگشت و گفت: پدرجان! تشنگى دارد مرا مىکشد؛ اگر آبى دارى، به من بده. حضرت هم آن جواب را به او داد. برگشت و به طرف میدان رفت. حضرت در جواب به او فرمود: برو بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که به دست جدّت سیراب خواهى شد. «فرجع الى موقف نضال»؛ علىاکبر بهطرف میدان جنگ برگشت.
مؤلّف این کتاب، ابنطاووس است؛ آدم ثقهاى است. اینطور نیست که براى گریهگرفتن و مثلاً گرم کردن مجلس بخواهد حرفى بزند؛ نه. عباراتش عبارات متقنى است. مىگوید: «و قاتل اعظم القتال»؛ علىاکبر، بزرگترین جنگ را کرد؛ در نهایت شجاعت و شهامت جنگید. بعد از آن که مقدارى جنگید، «فرماه منقذبن مرة العبدى لعنة اللَّه»؛ یکى از افراد دشمن، آن حضرت را با تیرى هدف گرفت. «فصرعه»؛ پس او را از روى اسب به زمین انداخت.
«فنادا یا ابتاه علیک السّلام»؛ صداى جوان بلند شد: پدر، خداحافظ! «هذا جدّى یقرأک السّلام»؛ این جدّم پیغمبر است که به تو سلام مىرساند. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید: فرزندم حسین! زود بیا، بر ما وارد شو - علىاکبر، همین یک کلمه را بر زبان جارى کرد - «ثم شهق شهقتاً فمات»؛ بعد آهى، یا فریادى کشید و جان از بدنش بیرون رفت.
«فجاء الحسین علیهالسّلام»؛ امام حسین تا صداى فرزند را شنید، به طرف میدان جنگ آمد؛ آنجایى که جوانش روى زمین افتاده است. «حتّى وقف علیه»؛ بالاى سر جوان خود رسید. «و وضع خدّه على خدّه»؛ صورتش را روى صورت علىاکبر گذاشت. «و قال قتل اللَّه قوماً قتلوک ما اجرأهم على اللَّه»؛ حضرت، صورتش را روى صورت علىاکبر گذاشت و این کلمات را گفت: خداوند بکشد قومى را که تو را کشت ...
قال الرّاوى: «و خرجت زینب بنت على علیهماالسّلام»؛ راوى مىگوید: یک وقت دیدیم که زینب از خیمهها خارج شد. «فنادا یا حبیباه یابناخاه»؛ صدایش بلند شد: «اى عزیز من؛ اى برادرزاده من!». «و جائت فأکبّت علیه»؛ آمد و خودش را روى پیکر بىجان علىاکبر انداخت. «فجاءالحسین علیهالسّلام فأخذها و ردها الى النّساء»؛ امام حسین علیهالسّلام آمد، بازوى خواهرش را گرفت، او را از روى جسد علىاکبر بلند کرد و پیش زنها فرستاد.
«ثمّ جعل اهل بیته صلواتاللَّهوسلامهعلیهم یخرج رجل منهم بعدالرجل»؛ دنباله این قضیه را نقل مىکند که اگر بخواهیم این عبارات را بخوانیم، واقعاً دل انسان از شنیدن این کلمات، آب مىشود!
من از این عبارت ابنطاووس، مطلبى به ذهنم رسید. این که مىگوید: «فأکبّت علیه»، آنچه در این جمله ابنطاووس است - که حتماً از روایات و اخبار صحیحى نقل کرده - نمىگوید که امام حسین خودش را روى بدن علىاکبر انداخت؛ امام حسین، فقط صورتش را روى صورت جوانش گذاشت. اما آن که خودش را از روى بىتابى روى بدن علىاکبر انداخت، حضرت زینب کبرى است.
من در هیچ کتاب و هیچ مقتلى ندیدم که این زینب بزرگوار، این عمّه سادات، این عقیله بنىهاشم، وقتى که دو پسر خودش، دو علىاکبر خودش هم در کربلا شهید شدند - یکى «عون» و یکى «محمّد» - عکسالعملى نشان داده باشد؛ مثلاً فریادى کشیده باشد، گریه بلندى کرده باشد، یا خودش را روى بدن آنها انداخته باشد! به نظرم رسید این مادران شهداى زمان ما، حقیقتاً نسخه زینب را عمل و پیاده مىکنند! بنده ندیدم، یا کمتر مادرى را دیدم - مادر یک شهید، مادر دو شهید، مادر سه شهید - که وقتى انسان او را مىبیند، در او ضعف و عجز احساس کند!
مادران واقعاً شیر زنانى هستند که انسان مىبیند زینب کبرى نسخه اصلى رفتار مادران شهداى ماست. دو پسر جوانش - عون و محمّد - شهید شدند، حضرت زینب سلاماللَّهعلیها عکسالعملى نشان نداد؛ اما دو جاى دیگر - غیر از مورد پسران خودش - دارد که خودش را روى جسد شهید انداخت؛ یکى همینجاست که بالاى سر علىاکبر آمد و بىاختیار خودش را روى بدن علىاکبر انداخت، یکى هم عصر عاشوراست؛ آن وقتى که خودش را روى بدن برادرش حسین انداخت و صدایش بلند شد: «یا رسولاللَّه! هذا حسینک ململ بدماء»؛ اى پیغمبر خدا، این حسین توست؛ این عزیز توست؛ این پاره تن توست! چه مصیبتهایى را تحمّل کردند! لاحول و لاقوة الّا باللَّه العلىّ العظیم.
من امروز مىخواهم از روزى مقتلِ «ابنطاووس» - که کتاب «لهوف» است - یک چند جمله ذکر مصیبت کنم و چند صحنه از این صحنههاى عظیم را براى شما عزیزان بخوانم. البته این مقتل، مقتل بسیار معتبرى است. این سیدبنطاووس - که علىبنطاووس باشد - فقیه است، عارف است، بزرگ است، صدوق است، موثّق است، مورد احترام همه است، استاد فقهاى بسیار بزرگى است؛ خودش ادیب و شاعر و شخصیت خیلى برجستهاى است. ایشان اوّلین مقتل بسیار معتبر و موجز را نوشت. البته قبل از ایشان مقاتل زیادى است. استادشان - ابن نَما - مقتل دارد، «شیخ طوسى» مقتل دارد، دیگران هم دارند. مقتلهاى زیادى قبل از ایشان نوشته شد؛ اما وقتى «لهوف» آمد، تقریباً همه آن مقاتل، تحتالشّعاع قرار گرفت. این مقتلِ بسیار خوبى است؛ چون عبارات، خیلى خوب و دقیق و خلاصه انتخاب شده است. من حالا چند جمله از اینها را مىخوانم.
یکى از این قضایا، قضیه به میدان رفتن «قاسمبنالحسن» است که صحنه بسیار عجیبى است. قاسمبنالحسن علیهالصّلاةوالسّلام یکى از جوانان کم سالِ دستگاهِ امام حسین است. نوجوانى است که «لم یبلغ الحلم»؛ هنوز به حدّ بلوغ و تکلیف نرسیده بوده است. در شب عاشورا، وقتى که امام حسین علیهالسّلام فرمود که این حادثه اتّفاق خواهد افتاد و همه کشته خواهند شد و گفت شما بروید و اصحاب قبول نکردند که بروند، این نوجوان سیزده، چهاردهساله عرض کرد: عمو جان! آیا من هم در میدان به شهادت خواهم رسید؟ امام حسین خواست که این نوجوان را آزمایش کند - به تعبیر ما - فرمود: عزیزم! کشتهشدن در ذائقه تو چگونه است؟ گفت «احلى من العسل»؛ از عسل شیرینتر است. ببینید؛ این، آن جهتگیرىِ ارزشى در خاندان پیامبر است. تربیتشدههاى اهل بیت اینگونهاند. این نوجوان از کودکى در آغوش امام حسین بزرگ شده است؛ یعنى تقریباً سه، چهار ساله بوده که پدرش از دنیا رفته و امام حسین تقریباً این نوجوان را بزرگ کرده است؛ مربّى به تربیتِ امام حسین است. حالا روز عاشورا که شد، این نوجوان پیش عمو آمد. در این مقتل اینگونه ذکر مىکند: «قال الرّاوى: و خرج غلام». آنجا راویانى بودند که ماجراها را مىنوشتند و ثبت مىکردند. چند نفرند که قضایا از قول آنها نقل مىشود. از قول یکى از آنها نقل مىکند و مىگوید: همینطور که نگاه مىکردیم، ناگهان دیدیم از طرف خیمههاى ابىعبداللَّه، پسر نوجوانى بیرون آمد: «کانّ وجهه شقّة قمر» چهرهاش مثل پاره ماه مىدرخشید. «فجعل یقاتل» آمد و مشغول جنگیدن شد.
این را هم بدانید که جزئیات حادثه کربلا هم ثبت شده است؛ چه کسى کدام ضربه را زد، چه کسى اوّل زد، چه کسى فلان چیز را دزدید؛ همه اینها ذکر شده است. آن کسى که مثلاً قطیفه حضرت را دزدید و به غارت برد، بعداً به او مىگفتند: «سرق القطیفه»! بنابراین، جزئیات ثبت شده و معلوم است؛ یعنى خاندان پیامبر و دوستانشان نگذاشتند که این حادثه در تاریخ گم شود.
«فضربه ابن فضیل العضدى على رأسه فطلقه» ضربه، فرق این جوان را شکافت. «فوقع الغلام لوجهه»؛ پسرک با صورت روى زمین افتاد. «وصاح یا عمّاه»؛ فریادش بلند شد که عموجان. «فجل الحسین علیهالسّلام کما یجل الصقر». به این خصوصیات و زیباییهاى تعبیر دقّت کنید! صقر، یعنى بازِ شکارى. مىگوید حسین علیهالسّلام مثل بازِ شکارى، خودش را بالاى سر این نوجوان رساند. «ثمّ شدّ شدّة لیث اغضب». شدّ، به معناى حمله کردن است. مىگوید مثل شیر خشمگین حمله کرد. «فضرب ابنفضیل بالسیف»؛ اوّل که آن قاتل را با یک شمشیر زد و به زمین انداخت. عدّهاى آمدند تا این قاتل را نجات دهند؛ اما حضرت به همه آنها حمله کرد. جنگ عظیمى در همان دور و برِ بدن «قاسمبنالحسن»، به راه افتاد. آمدند جنگیدند؛ اما حضرت آنها را پس زد. تمام محوطه را گرد و غبار میدان فراگرفت. راوى مىگوید: «وانجلت الغبر»؛ بعد از لحظاتى گرد و غبار فرو نشست. این منظره را که تصویر مىکند، قلب انسان را خیلى مىسوزاند: «فرأیت الحسین علیهالسّلام»: من نگاه کردم، حسینبن على علیهالسّلام را در آنجا دیدم. «قائماً على رأس الغلام»؛ امام حسین بالاى سر این نوجوان ایستاده است و دارد با حسرت به او نگاه مىکند. «و هو یبحث برجلیه»؛ آن نوجوان هم با پاهایش زمین را مىشکافد؛ یعنى در حال جان دادن است و پا را تکان مىدهد. «والحسین علیهالسّلام یقول: بُعداً لقوم قتلوک»؛ کسانى که تو را به قتل رساندند، از رحمت خدا دور باشند. این یک منظره، که منظره بسیار عجیبى است و نشاندهنده عاطفه و عشق امام حسین به این نوجوان است، و درعینحال فداکارى او و فرستادن این نوجوان به میدان جنگ و عظمت روحى این جوان و جفاى آن مردمى که با این نوجوان هم اینگونه رفتار کردند.
یک منظره دیگر، منظره میدان رفتن على اکبر علیهالسّلام است که یکى از آن مناظر بسیار پُرماجرا و عجیب است. واقعاً عجیب است؛ از همه طرف عجیب است. از جهت خود امام حسین، عجیب است؛ از جهت این جوان - على اکبر - عجیب است؛ از جهت زنان و بخصوص جناب زینب کبرى، عجیب است. راوى مىگوید این جوان پیش پدر آمد. اوّلاً على اکبر را هجده ساله تا بیست و پنجساله نوشتهاند؛ یعنى حداقل هجده سال و حداکثر بیست و پنج سال. مىگوید: «خرج على بنالحسین»؛ على بنالحسین براى جنگیدن، از خیمهگاه امام حسین خارج شد. باز در اینجا راوى مىگوید: «و کان من اشبه النّاس خلقاً»؛ این جوان، جزو زیباترین جوانان عالم بود؛ زیبا، رشید، شجاع. «فاستأذن اباه فى القتال»؛ از پدر اجازه گرفت که برود بجنگد. «فأذن له»؛ حضرت بدون ملاحظه اذن داد. در مورد «قاسمبن الحسن»، حضرت اوّل اذن نمىداد، و بعد مقدارى التماس کرد، تا حضرت اذن داد؛ اما «علىبنالحسین» که آمد، چون فرزند خودش است، تا اذن خواست، حضرت فرمود که برو. «ثمّ نظر الیه نظر یائس منه»؛ نگاه نومیدانهاى به این جوان کرد که به میدان مىرود و دیگر برنخواهد گشت. «وارخى علیهالسّلام عینه و بکى»؛ چشمش را رها کرد و بنا کرد به اشک ریختن.
یکى از خصوصیّات عاطفى دنیاى اسلام همین است؛ اشکریختن در حوادث و پدیدههاى عاطفى. شما در قضایا زیاد مىبینید که حضرت گریه کرد. این گریه، گریه جزع نیست؛ این همان شدّت عاطفه است؛ چون اسلام این عاطفه را در فرد رشد مىدهد. حضرت بنا کرد به گریهکردن. بعد این جمله را فرمود که همه شنیدهاید: «اللّهم اشهد»؛ خدایا خودت گواه باش. «فقد برز الیهم غلام»؛ جوانى به سمت اینها براى جنگ رفته است که «اشبه النّاس خُلقاً و خَلقاً و منطقاً برسولک».
یک نکته در اینجا هست که من به شما عرض کنم. ببینید؛ امام حسین در دوران کودکى، محبوب پیامبر بود؛ خود او هم پیامبر را بىنهایت دوست مىداشت. حضرت شش، هفت ساله بود که پیامبر از دنیا رفت. چهره پیامبر، به صورت خاطره بىزوالى در ذهن امام حسین مانده است و عشق به پیامبر در دل او هست. بعد خداى متعال، علىاکبر را به امام حسین مىدهد. وقتى این جوان کمى بزرگ مىشود، یا به حدّ بلوغ مىرسد، حضرت مىبیند که چهره، درست چهره پیامبر است؛ همان قیافهاى که این قدر به او علاقه داشت و این قدر عاشق او بود، حالا این به جدّ خودش شبیه شده است. حرف مىزند، صدا شبیه صداى پیامبر است. حرف زدن، شبیه حرف زدن پیامبر است. اخلاق، شبیه اخلاق پیامبر است؛ همان بزرگوارى، همان کرم و همان شرف.
بعد اینگونه مىفرماید: «کنّا اذا اشتقنا الى نبیّک نظرنا الیه»؛ هر وقت که دلمان براى پیامبر تنگ مىشد، به این جوان نگاه مىکردیم؛ اما این جوان هم به میدان رفت. «فصاح و قال یابن سعد قطع اللَّه رحمک کما قطعت رحمى». بعد نقل مىکند که حضرت به میدان رفت و جنگ بسیار شجاعانهاى کرد و عدّه زیادى از افراد دشمن را تارومار نمود؛ بعد برگشت و گفت تشنهام. دوباره به طرف میدان رفت. وقتى که اظهار عطش کرد، حضرت به او فرمودند: عزیزم! یک مقدار دیگر بجنگ؛ طولى نخواهد کشید که از دست جدّت پیامبر سیراب خواهى شد. وقتى امام حسین این جمله را به علىاکبر فرمود، علىاکبر در آن لحظه آخر، صدایش بلند شد و عرض کرد: «یا ابتا علیک السّلام»؛ پدرم! خداحافظ. «هذا جدّى رسولاللَّه یقرئک السّلام»؛ این جدم پیامبر است که به تو سلام مىفرستد. «و یقول عجل القدوم علینا»؛ مىگوید بیا به سمت ما.
اینها منظرههاى عجیبِ این ماجراى عظیم است. و امروز هم که روز جناب زینب کبرى سلاماللَّهعلیهاست. آن بزرگوار هم ماجراهاى عجیبى دارد. حضرت زینب، آن کسى است که از لحظه شهادت امام حسین، این بار امانت را بر دوش گرفت و شجاعانه و با کمال اقتدار؛ آنچنان که شایسته دختر امیرالمؤمنین است، در این راه حرکت کرد. اینها توانستند اسلام را جاودانه کنند و دین مردم را حفظ نمایند. ماجراى امام حسین، نجاتبخشىِ یک ملت نبود، نجاتبخشىِ یک امّت نبود؛ نجاتبخشى یک تاریخ بود. امام حسین، خواهرش زینب و اصحاب و دوستانش، با این حرکت، تاریخ را نجات دادند.
من امروز چند جمله ذکر مصیبت کنم. البته شما از ساعتى پیش اینجا بودهاید؛ ذکر مصیبت کردهاند و شنیدهاید. این روزها هم در همه مجالس و محافل، ذکر مصیبت است. امروز، روز تاسوعاست و رسم بر این است که در این روز، گویندگان و نوحهسرایان، راجع به شهادت اباالفضل العبّاس روضه بخوانند. آنطور که از مجموع قراین به دست مىآید، از مردان رزمآور - غیر از کودک شش ماهه، یا بچه یازده ساله - اباالفضل العبّاس آخرین کسى است که قبل از امام حسین به شهادت رسیده است؛ و این شهادت هم باز در راه یک عمل بزرگ - یعنى آوردن آب براى لبتشنگان خیمههاى اباعبداللَّه الحسین - است. در زیارات و کلماتى که از ائمه علیهمالسّلام راجع به اباالفضل العبّاس رسیده است، روى دو جمله تأکید شده است: یکى بصیرت، یکى وفا. بصیرت اباالفضل العبّاس کجاست؟ همه یاران حسینى، صاحبان بصیرت بودند؛ اما او بصیرت را بیشتر نشان داد. در روز تاسوعا، مثل امروز عصرى، وقتى که فرصتى پیدا شد که او خود را از این بلا نجات دهد؛ یعنى آمدند به او پیشنهاد تسلیم و اماننامه کردند و گفتند ما تو را امان مىدهیم؛ چنان بر خورد جوانمردانهاى کرد که دشمن را پشیمان نمود. گفت: من از حسین جدا شوم؟! واى بر شما! اف بر شما و اماننامه شما! نمونه دیگرِ بصیرت او این بود که به سه نفر از برادرانش هم که با او بودند، دستور داد که قبل از او به میدان بروند و مجاهدت کنند؛ تا اینکه به شهادت رسیدند. مىدانید که آنها چهار برادر از یک مادر بودند: اباالفضل العبّاس - برادر بزرگتر - جعفر، عبداللَّه و عثمان. انسان برادرانش را در مقابل چشم خود براى حسینبنعلى قربانى کند؛ به فکر مادر داغدارش هم نباشد که بگوید یکى از برادران برود تا اینکه مادرم دلخوش باشد؛ به فکر سرپرستى فرزندان صغیر خودش هم نباشد که در مدینه هستند؛ این همان بصیرت است. وفادارى حضرت اباالفضل العبّاس هم از همه جا بیشتر در همین قضیه وارد شدن در شریعه فرات و ننوشیدن آب است. البته نقل معروفى در همه دهانها است که امام حسین علیهالسّلام حضرت اباالفضل را براى آوردن آب فرستاد. اما آنچه که من در نقلهاى معتبر - مثل «ارشاد» مفید و «لهوف» ابنطاووس - دیدم، اندکى با این نقل تفاوت دارد. که شاید اهمیت حادثه را هم بیشتر مىکند. در این کتابهاى معتبر اینطور نقل شده است که در آن لحظات و ساعت آخر، آنقدر بر این بچهها و کودکان، بر این دختران صغیر و بر اهل حرم تشنگى فشار آورد که خود امام حسین و اباالفضل با هم به طلب آب رفتند. اباالفضل تنها نرفت؛ خود امام حسین هم با اباالفضل حرکت کرد و به طرف همان شریعه فرات - شعبهاى از نهر فرات که در منطقه بود - رفتند، بلکه بتوانند آبى بیاورند. این دو برادر شجاع و قوىپنجه، پشت به پشت هم در میدان جنگ جنگیدند. یکى امام حسین در سن نزدیک به شصت سالگى است، اما از لحاظ قدرت و شجاعت جزو نامآوران بىنظیر است. دیگرى هم برادر جوان سىوچند سالهاش اباالفضل العبّاس است، با آن خصوصیاتى که همه او را شناختهاند. این دو برادر، دوش به دوش هم، گاهى پشت به پشت هم، در وسط دریاى دشمن، صف لشکر را مىشکافند. براى اینکه خودشان را به آب فرات برسانند، بلکه بتوانند آبى بیاورند. در اثناى این جنگِ سخت است که ناگهان امام حسین احساس مىکند دشمن بین او و برادرش عباس فاصله انداخته است. در همین حیص و بیص است که اباالفضل به آب نزدیکتر شده و خودش را به لب آب مىرساند. آنطور که نقل مىکنند، او مشک آب را پر مىکند که براى خیمهها ببرد. در اینجا هر انسانى به خود حق مىدهد که یک مشت آب هم به لبهاى تشنه خودش برساند؛ اما او در اینجا وفادارى خویش را نشان داد. اباالفضل العبّاس وقتى که آب را برداشت، تا چشمش به آب افتاد، «فذکر عطش الحسین»؛ به یاد لبهاى تشنه امام حسین، شاید به یاد فریادهاى العطش دختران و کودکان، شاید به یاد گریه عطشناک علىاصغر افتاد و دلش نیامد که آب را بنوشد. آب را روى آب ریخت و بیرون آمد. در این بیرون آمدن است که آن حوادث رخ مىدهد و امام حسین علیهالسّلام ناگهان صداى برادر را مىشنود که از وسط لشکر فریاد زد: «یا اخا ادرک اخاک».